همنفس

یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت...

گناهم یک دیدن بود و هزاران سرگذشت..

آری گاهی نباید دید تا آسوده بود..

ولی مگر میشود؟

نه!!!

از تبلور رنگین کمان نگاهش..

از لطافت آبی صدایش...

از چهارچوب زاویه صورتش...

در من چیزی ساخت که عمق درونم را تصاحب کرد...

حال می فهمم که او یک الهه بود..

الهه من...

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:53 توسط علی ربیعی فر|



از کودکی یادمان دادند که "آری آغاز دوست داشتن است"

واین مشق شبهای دراز عاشق بودنمان شد....

چشم که باز کردیم دیدیم سر تا پا عاشق شده ایم

بعد از مدتها که دانستیم "گرچه پایان راه ناپیداست"

صبر کردیم تا شاید تو بیایی و زمزمه کردیم"من به پایان دگر نیندیشم"

وقتی تو رفتی و فراموش کردی سالهای دیدارمان را قطع شد روزنه های

امید.من باز ساده وار و بی توقع در انتظار نشسته ام...دیگر چیزی نمی خواهم

برایم فقط خاطراتت مانده،و هنوز که هنوز است با خود می خوانم"که همین دوست داشتن زیباست"

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:43 توسط علی ربیعی فر|



گفتند تو هم به مجلس اغیار می روی

اغیار خود منم تو از پی یار می روی

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط علی ربیعی فر|



مــــــادر تنها کسیه که میتونی براش ناز کنی سرش داد و بیداد راه بندازی، باهاش قهر کنی...!
اما با اینکه تو مقصر بودی بازم با یه بشقاب غذا با لبخند میاد و میگه: با من قهری با غذا که قهر نیستی ... !!!

نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 3:9 توسط علی ربیعی فر|



 

"آری"آغاز دوست داشتن است

 

گرچه پایان راه نا پیداست

 

من به پایان دگر نیندیشم

 

که همین دوست داشتن زیباست

نوشته شده در شنبه 2 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:43 توسط علی ربیعی فر|



خسته ام خسته تر از همیشه....

ونگاهم دنبال چیزیست که آن را گم کرده ام...

آری من زندگی را،خنده را،دوستانم را،اشتیاقم را...

آری من  خودم را گم کرده ام...

هنوز همچون کودکان به خاطر از دست دادنت،

به خاطر نبودنت گریه می کنم.

شاید کسی نداند

ولی من خسته ام و در انتظار

نشسته ام

یاد آن شعری می افتم که در کتاب خوندمش:

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکیم

اما تو بعد من

از دیگری طلب کردی

طلب کردی آن چیزی را که من آن را پبشکشت کرده بودم

افسوس...

افسوس...

افسوس...

نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:45 توسط علی ربیعی فر|



 

خداوندا  
مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن  
تا آنجا که نفرت است عشق را ارزانی کنم  
آنجا که تقصیر وگناه است ببخشایم  
آنجا که تفرقه وجدایی است پیوند بزنم  
آنجا که خطاست راستی را هدیه کنم  
آنجا که شک است ایمان بدهم  
آنجا که نومید است امید شوم  
آنجا که ظلمت است چراغی برافروزم  
آنجا که غم است شادی به پا کنم  
خداوندا  
باشد که بیشتر تسلی دهم تا تسلی یابم  
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن  
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن  
زیرا با دادن است که می گیریم  
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابیم  
با بخشیدن است که بخشوده می شویم  
وبا مردن است که زنده می شویم 

 
خدایا 
احساس مي کنم زود عادت مي کنم و گاهي به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن مي گذارم. 
 
خدايا... 
مي ترسم از اينکه به گناه کاري که نفسم آنرا صحيح مي خواند و دلم از آن مي ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بي مهري ات بسوزم. 
 
خدايا... 
مي دانم تمام لحظه هايم با توست. مي دانم تنها تويي که مرا فراموش نمي کني. مي دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز مي گويي برگرد. مي دانم؛ همه اينها را مي دانم، ولي نمي دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سويي مي کشد و عقلم حرفي ديگر مي زند و دلم در اين ميانه مانده. 
خدايا... 
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهي که بهترين است. 
خدايا... 
مي دانم تو هميشه با مني ، ولي تنهايم مگذار؛ يا شايد بهتر باشد بگويم: نگذار تنهايت بگذارم.  
خداوندا.. 
من از تنهايي و برگ ريزان پاييز، من از سردي سرماي زمستان، 
من از تنهايي و دنياي بي تو مي ترسم. 
خداوندا... 
من از دوستان بي مقدار، من از همرهان بي احساس، 
من از نارفيقي هاي اين دنيا مي ترسم... 
خداوندا... 
من از احساس بيهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، 
من از ماندن چون مرداب مي ترسم. 
خداوندا... 
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور يا نزديک مي ترسم. 
خداوندا... 
. من از ماندن مي ترسم 
خداوندا... 
من از رفتن مي ترسم  
خداوندا... 
من از خود نيز مي ترسم 
خداوندا... 
پناهم ده 
خداوندا ! 
 

 
مگر نه‌اينکه من نيز چون تو تنهايم 
 
 پس مرا درياب  
 
و به سوي خويش بازگردان ، 
 
دستان مهربانت را بگشا  
 
که سخت نيازمند آرامش آغوشت هستم ... 
  

نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:30 توسط علی ربیعی فر|



اینگونه نگاه کنیم ....
 

مرد را به عقلش نه به ثروتش

زن را به وفايش نه به جمالش

دوست را به محبتش نه به کلامش

عاشق را به صبرش نه به ادعايش

مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به آرامشش نه به اندازه‌اش

اتومبيل را به کاراييش نه به مدلش

غذا را به کيفيتش نه به کميتش

درس را به استادش نه به سختيش

دانشمند را به علمش نه به مدرکش

مدير را به عمل کردش نه به جايگاهش

نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتاب‌هايش

شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش

دل را به پاکيش نه به صاحبش

جسم را به سلامتش نه به لاغريش

سخنان را به عمق معنايش نه به گوينده‌اش
نوشته شده در سه شنبه 20 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:3 توسط علی ربیعی فر|



مي خواستند سرش را ببرند.

خودش اين را مي دانست.

اومعني كاسه و آب وچاقو را مي فهميد.

با مادرش هم همين كار را كردند. آبش دادند و سرش را بريدند.

ترسيده بود. گردنش را گرفته بودند و مي كشيدند.

قلب قرمزش تند تند مي زد. كمك مي خواست. فرياد مي زد و صدايش تا آسُمان هفتم بالا ميرفت.

خدا فرشته اي فرستاد تا گوسفند بي تاب را آرام كند.

فرشته آمد و نوازشش كرد و گفت: چقدرقشنگ است اين كه قرار است خودت را ببخشي تا زندگي بازهم ادامه پيداكند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هايشان از توست. تاب و توانشان هم.

توبه قلبهايشان كمك مي كني تا بهتر بتپد، قلبهايي كه مي توانند عشق بورزند.

پس مرگ تو، به عشق كمك مي كند . توكمك مي كني تا آدم امانت بزرگي را كه خدابرشانه هاي كوچكش گذاشته بردوش توكشد.

تووگندم و نور، توپرنده و درخت همه كمك مي كني تا اين چرخ بچرخد، چرخي كه نام آن زندگي است.

گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقوگلويش را ببوسد... اوقطره قطره برخاك چكيد، اما هرقطره اش خشنود بود، زيرا به خدا، به عشق، به زندگي كمك كرده بود.

 

نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:38 توسط علی ربیعی فر|



 
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در بارهی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:12 توسط علی ربیعی فر|



از نو شكفت نرگس چشم انتظاريم

گل كرد خار خار شب بي قراري ام

 

تا شد هزار پاره دل از نگاه تو

ديدم هزار چشم در ايينه كاري ام

 

گر من به شوق ديدنت از خويش مي روم

از خويش مي روم كه تو با خود بياري ام

 

بود و نبود من همه از دست رفته است

باري مگر تو دست برآري به ياري ام

 

كاري به كار غير ندارم كه عاقبت

مرهم نهاد نام تو بر زخم كاري ام

 

تا ساحل قرار تو چون موج بي قرار

با رود رو به سوي تو دارم كه جاري ام

 

با ناخنم به سنگ نوشتم: بيا بيا...

زان پيشتر كه پاك شود يادگاري ام

 

مرحوم،قيصر امين پور

نوشته شده در سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:31 توسط علی ربیعی فر|



 

فقر یعنی.......

 

فقر اينه که ۲ تا النگو توي دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توي دهنت؛

فقر اينه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

فقر اينه که شامي که امشب جلوي مهمونت ميذاري از شام ديشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

فقر اينه که بچه ات تا حالا يک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسينيه راه بندازي؛

فقر اينه که ماجراي عروس فخري خانوم و زن صيغه اي پسر وسطيش رو از حفظ باشي اما ماجراي مبارزات بابک خرمدين رو ندوني؛

فقر اينه که از بابک و افشين و سياوش و مولوي و رودکي و خيام چيزي جز اسم ندوني اما ماجراهاي آنجلينا جولي و براد پيت و سير تحولي بريتني اسپرز رو پيگيري کني؛

فقر اينه که وقتي با زنت مي ري بيرون مدام بهش گوشزد کني که موها و گردنشو بپوشونه، وقتي تنها ميري بيرون جلو پاي زن يکي ديگه ترمز بزني و بهش بگي خوششششگلهههه؛

فقر اينه که وقتي کسي ازت ميپرسه در ۳ ماه اخير چند تا کتاب خوندي براي پاسخ دادن نيازي به شمارش نداشته باشي؛

فقر اينه که ۶ بار مکه رفته باشي و هنوز ونيز و برج ايفل رو نديده باشي؛

فقر اينه که فاصله لباس خريدن هات از فاصله مسواک خريدن هات کمتر باشه؛

فقر اينه که کلي پول بدي و يک عينک ديور تقلبي بخري اما فلان کتاب معروف رو نمي خري تا فايل پي دي اف ش رو مجاني گير بياري؛

فقر اينه که حاجي بازاري باشي و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوي عرق زير بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛

فقر اينه که توي خيابون آشغال بريزي و از تميزي خيابونهاي اروپا تعريف کني؛

فقر اينه که ۱۵ ميليون پول مبلمان بدي اما غير از ترکيه و دوبي هيچ کشور خارجي رو نديده باشي؛

فقر اينه که ماشين ۴۰ ميليون توماني سوار بشي و قوانين رانندگي رو رعايت نکني؛

فقر اينه که به زنت بگي کار نکن ما که احتياج مالي نداريم؛

فقر اينه که بري تو خيابون و شعار بدي که دموکراسي مي خواي، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

فقر اينه که ورزش نکني و به جاش براي تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحي زيبايي و دارو کمک بگيري؛

فقر اينه که تولستوي و داستايوفسکي و احمد کسروي برات چيزي بيش از يک اسم نباشند اما تلويزيون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛

فقر اينه که وقتي ازت بپرسن سرگرمي و هابيهاي تو چي هستند بعد از يک مکث طولاني بگي موزيک و تلويزيون؛

فقر اينه که در اوقات فراغتت به جاي سوزاندن چربي هاي بدنت بنزين بسوزاني؛

فقر اينه که با کامپيوتر کاري جز ايميل چک کردن و چت کردن و موزيک گوش دادن نداشته باشي؛

فقر اينه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از يخچالت(يخچال هايت) باشه؛

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:,ساعت 12:33 توسط علی ربیعی فر|



هرگز نخند به چهره اي كه هميشه اشك الود بوده است

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 21:39 توسط علی ربیعی فر|



هرگز نگو دوستت دارم،هنگامي كه مي داني دوستش نداري

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 21:12 توسط علی ربیعی فر|



با يه شكلات شروع شد

من يه شكلات گذاشتم تو دستش

اونم يه شكلات گذاشت تو دستم

من بچه بودم

اونم بچه بود

سرم رو بالا كردم

اونم سرشو بالا كرد

ديد كه منو مي شناسه

خنديدم

گفت دوستيم؟

گفتم دوست دوست

گفت دوستيم "تا "كجا؟

گفتم دوستي كه "تا"نداره

گفت "تا" مرگ

خنديدم

گفتم من كه گفتم دوستي "تا" نداره

گفت باشه "تا" پس از مرگ

گفتم نه نه نه.... "تا" نداره

گفت قبول "تا" اونجا كه همه دوباره زنده مي شن، يعني زندگي پس از مرگ،بازم دوستيم؟"تا" بهشت "تا" جهنم

"تا" هر جا كه باشه منو تو دوستيم؟

خنديدم و گفتم تو براش "تا" هرجا كه مي خاي "تا" بذار، اصلا يه "تا" بكش از سر اين دنيا تا سر اون دنيا،اما من اصلا براش "تا" نمي ذارم

نگام كرد نگاش كردم

باور نمي كرد

مي دونستم اون حتمأ مي خواست دوستيمون "تا" داشته باشه

دوستي بدون "تا" رو نمي فهميد

گفت بيا براي دوستيمون يه نشونه بذاريم

گفتم باشه تو بذار

گفت شكلات

هر بار كه همديگرو مي بينيم يه شكلات مال تو ،يه شكلات من

گفت باشه؟ گفتم باشه

هر با يه شكلات مي ذاشتم تو دستش اونم يه شكلات مي ذاشت تو دستم

باز همديگرو نگاه مي كرديم يعني دوستيم، دوست دوست

من تندي شكلاتم رو باز مي كردم و مي ذاشتم تو دهنم،تند تند مي مكيدم

مي گفت شكمو تو دوست شكموي مني

اونم شكلاتش ر ومي ذاشت تو صندوقچه كوچولوي قشنگش

مي گفتم بخورش

مي گفت تموم مي شهمي خام تموم نشه،براي هميشه بمونه

صندوقش پر از شكلات شده بود

هيچ كدومش رو نمي خورد

ولي من همش رو خورده بودم

گفتم اگه يه روز اين شكلات ها رو مورچه ها يا كرمها بخورن چي كار مي كني؟

مي گفت مواظبشون هستم

مي گفت مي خام نگهشون دارم "تا" موقعي كه دوست هستيم

منم شكلات هامو مي ذاشتم تو دهنم و مي گفتم دوستي كه "تا" نداره

1سال،2سال،4سال،20 سالش شده

اون بزرگ شده منم بزرگ شدم

من همه شكلاتام رو خوردم ولي اون همشون رو نگه داشته

اومده امشب خدا حافظي كنه

مي خاد بره اون دور دورا ميگه برمي گردم

ولي من كه مي دونم اون ديگه برنمي گرده

يادش رفته كه بهم شكلات بده

من كه يادم نرفته يه شكلات گذاشتم كف دستش، گفتم اين واسه خوردنه

يه شكلاتم گذاشتم اون يكي دستش گفتم اينم آخرين شكلات واسه صندوقچه ي كوچولوت

يادش رفته بود كه صندوقي داره برا شكلاتاش

هر دوتا رو خورد

مي دونستم دوستي من "تا" نداره

مي دونستم دوستي اون "تا" داره مثل هميشه

خوب شد همه ي شكلاتام رو خوردم اما اون هيچ كدوم از شكلاتاش رو نخورده

حالا با يه صندوق پر از شكلات هاي نخورده چي كار مي كنه؟

اون رفت من موندمو شكلاتي كه سهم اون بود

حالا هر روز يه شكلات به يادش مي خورم

يه شكلاتم مثل اون مي ذارم تو صندوقچه آخه سهم اونه...

 

نوشته شده در دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:,ساعت 13:23 توسط علی ربیعی فر|



برايم ساده بودي ودلنشين...

با تو تا اوج مي رفتم و احساس آرامش مي كردم

تا تو را مي ديدم، صورتم لبخند مي زد،

و قلبم مي تپيد...

لحضه لحضه ي با تو بودن را مي ستودم

و از در كنار با تو بودن شاد بودم

روزها را به اميد ديدن تو سپري مي كردم

و شبها را به اميد فرداي با تو بودن به خواب مي رفتم..

برايم ساده بودي و دلنشين...

اما حالا،در كمال دلتنگي تو را نمي يابم

تورا كه در اعماق وجودم خانه كرده بودم

تورا كه با تمام بد شانسي ها و بد بياريها

پيدا كرده بودم...

اما افسوس كه ديگر نيستي..

و رفته اي...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:51 توسط علی ربیعی فر|




مطالب پيشين
» الهه من....
» سخنی با دوست....
» مارگارت مید پر مخاطب ترین مردم شناس امریکایی
» راهکارهای مقابله با مشکلات روانی ناشی از بیماری های مزمن
» همینجوری....
» نا پیدا..........
» اولین کنگره روانشناسی اجتماعی ایران
» سومین کنگره سراسری هنردرمانی
» چهارمین کنگره انجمن روانشناسی ایران
» سومین کنگره سراسری پژوهش های روانشناسی بالینی
» خسته تر از همیشه...
» خداوندا.....
» تفاوتهاي اس ام اس خانم ها و آقایان
» این گونه نگاه کنیم...
» چرا جادوگران را به آتش می انداختند ؟!
» می خواستند سرش را ببرند...
» نتيجه ارتباط نا مشروع....
Design By : ParsSkin.Com